عشق را بي معرفت معنا مکن زر نداري مشت خود را وا مکن
گر نداري دانش ترکيب رنگ بين گل ها زشت يا زيبا مکن
خوب ديدن، شرط انسان بودن است عيب را در اين وآن پيدا مکن
دل شود روشن زشمع اعتراف با کس ار بد کرده اي حاشا مکن
اي که از لرزيدن دل آگهي هيچ کس را هيچ جا رسوا مکن
زر به دست طفل دادن ابلهيست اشک را نذر غم دنيا مکن
پيرو خورشيد يا آئينه باش هرچه عريان ديده اي افشا مکن
اي بس آبادي که بوم يوم شد بر سر يک مشت گل دعوا مکن
چون خدا بر تو خدائي مي کند اضطراب از روزي فردا مکن
متحد گرديد وطوفان شد نسيم دوستي با بي سر وبي پا مکن
پشت بر محراب دل کردن خطاست قامتت را جاي ديگر تا مکن
چون به شمعي مي رسي پروانه باش وز نگاه اين و آن پروا مکن
پيش بيرنگان که مست حيرتند گر دورنگي مي کني با ما مکن
گر زآب برکه مي ترسي "پريش" دعوي غواصي دريا مکن
شعری ازاستادپریش شهرضایی